نوای دل
از هردری سخنی

آیا میدانید....؟

آیا میدانید مغز انسان تنها حروف اتبدا و اتنهای کملات را پردازش
 
 کرده و کمله رامی خواند. به هیمن دلیل است که با وجود به هم
 
 
ریتخگی این نوتشه شما تواسنتید آن را بخوانید



نوشته شدهجمعه 21 مهر 1391برچسب:, توسط داود خودسیانی

 


اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم
شب را اینجا بمانم؟ »
......
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به
او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
...
شب هنگام وقتی مرد می خواست
بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از
راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی
گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم .
چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از
آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در
مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند
، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت
کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا
چیست اما راهبان بازهم گفتند:
« ما نمی توانیم
این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی
ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم
این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی
چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین
را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :*« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری
که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد
است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ
دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی.
ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های
صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در
بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید
این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به
او بدهند..
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت
در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت
آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در
دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در
نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان
خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز
کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او
دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه
چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده میگردم تا حقشو کف دستش بگذارم



نوشته شدهشنبه 15 مهر 1391برچسب:, توسط داود خودسیانی

 

آخرین کلماتی افراد هنگام مرگ.
 

آخرین کلمات یک برقکار : خوب حالا روشنش کن…

آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی : من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم…

آخرین کلمات یک متخصص خنثی بمب : این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه…

آخرین کلمات یک نارنجک‌انداز : گفتی تا چند بشمرم؟

آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست…

آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره…

آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟

آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد…

آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه؟

آخرین کلمات یک داور فوتبال : نخیر آفساید نبود!

آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی…

آخرین کلمات یک دوچرخه‌سوار : نخیر حق تقدم با منه!

آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده‌ام!

آخرین کلمات یک سرنشین اتوموبیل : برو سمت راست راه بازه…

آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو؟.

آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها ه وجود نداره…

آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم…

آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم…

آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه‌اش سه نفرند…

آخرین کلمات یک قهرمان اتوموبیلرانی : مکانیک یادش رفته ترمز رو درست کنه!

آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه، قاتل شما هستید!

آخرین کلمات یک کامپیوتر : هارددیسک پاک شده است…

آخرین کلمات یک کوهنورد : سر طناب رو محکم بگیری ها…

آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضهء شلیک کردن نداری…

آخرین کلمات یک گیتاریست : یه خرده ولوم بده…

آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟

آخرین کلمات یک مادر : بالأخره سی‌دی‌هات رو مرتب کردم…

آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بیخطره…

آخرین کلمات یک متخصص کامپیوتر : معلومه که ازش بک‌آپ گرفتم!

آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!

آخرین کلمات یک ملوان : من چه میدونستم که باید شنا بلد باشم؟

آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره…

آخرین کلمات یک پزشک : راستش تشخیص اولیه‌ام صحیح نبود.بیماریتون لاعلاجه…

آخرین کلمات یک بیمار : مطمئنید که این آمپول بی خطره؟

آخرین کلمات یک پیشخدمت رستوران : باب میلتون بود؟

آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد…

آخرین کلمات یک خون‌آشام : نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!

 




نوشته شدهجمعه 14 مهر 1391برچسب:مرگ,اخرين كلمات, توسط داود خودسیانی

گفتمش دل ميخري.؟
پرسيدچند.؟
گفتمش دل مال توتنهابخند.
خنده اي كرد و دل ازدستم ربود.
تابه خودبازآمدم اورفته بود.
دل زدستش روي خاك افتاده بود.
ردپايي روي دل جامانده بود.




نوشته شدهسه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, توسط داود خودسیانی

 چشـمام میـــدوزم به در
شـاید که تـــو پیدا بشی
شاید تمـــــوم شه انتظار
تو قاب چشمام جا بشی 
    *******
 چشـــمامُ میدوزم به در
شــــاید تو از راه برسی
شــــاید به آخــــر برسه
لحــــظه های دلواپسی
       *******
این لحظه هـــای لعنتی
بی تو عــــذابم میـــکنن
دستامُ میبـنــدن به هم
از غـــصه آبـــم مــیــکنن    
  *******
کاشکی بـــشه آینه ها
ما رو بهم نشــــون بدن
فرشــــته ها پیش خدا
فقط از عشـــقمون بگن
         *******
ای کاش لحـظه های ما
خالی شه از دلواپــسی
با گـــــــرمـی نگـــــاه تو  
به سـر بیاد این بیکسی




نوشته شدهدو شنبه 10 مهر 1391برچسب: شعر,جدايي,تنهايي,دوري, توسط داود خودسیانی
   كوتاه


اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید

..

ان شخص را احمق فرض نکنید

..

بلکه بدانید که او خیلی بیشتر از انچه لیاقت داشته اید

..

به شما اعتماد کرده است ....!!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست

و دلم بس تنگ است

باز هم می‌خندم

آنقدر می‌خندم كه غم از روی رود…

زندگی باید كرد

گاه با یك گل سرخ

گاه با یك دل تنگ

گاه باید رویید در پس این باران

گاه باید خندید بر غمی بی‌پایان




نوشته شدهیک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, توسط داود خودسیانی
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




onLoad and onUnload Example